سلام احمد جان
خوبی برادر ؟ یکشنبه قرار داشتیم. نیامدی سرقرار و مای بیقرار را به امان خدا رهاندی. آنقدر که یادم هست مبادی ادب بودی. این جور وقتها لااقل خبر میدادی. مرا که میشناسی، گفتم به خودت گلایه بیاورم. شنبه ساعت 8 شب که تلفنی خبرت را دادند، گفتم یاوه است این خبر. گفتند ساعت 7 شب در دفتر حمید هوشنگی قلبت گرفته و بعد از چند دقیقه، گرفتهای خوابیدهای. آرام و ساده و راحت؛ برای ابد.
حالا هم در بیمارستان قلبی. گفتم مگر میشود این لوطی عصر گردههای زخمی چاقوهای پنهان شبانه، خلف وعده کند. فردا قرار داریم. این یکی، از آن خوبها نیست که هزار وعدهشان یکی وفا نکند. گفتند قلبش ناسور بود و تاب نیاورد. گفتم این قلب بزرگتر از آن است که در این همه دستانداز آشنا و بیگانه از جا در رود. اما خب، قبول دارم که چینی قلبت نازک بود. زیاد ترک برداشته بود. آدم پوستکلفت دل نازکی هستی برادر. اینجور آدمها، لپ سرخی دارند، اما قلبشان سرختر است. مثل خودت. بعضیها قلبشان میسوزد و سکوت میکنند و خودشان را میخورند. تلفن را قطع کردم، فیالفور پریدم توی ماشین. آژانس گرفتم که وقت تلف نشود. هنوز ساعت به 9 نرسیده بود که رسیدم به بیمارستان قلب. گفتند همه رفتهاند به خانه تو. اما میزبان در بیمارستان جا مانده است. مزروعی بود. ارغندهپور، تاجرنیا، داودی، نعیمی پور، رضا خاتمی و هوشنگی و چند نفر دیگر هنوز مانده بودند و داشتند راه میافتادند. قبلا که تو را اینجا دیده بودم همان دو سال پیش بود. دیر خبر شده بودم از بستری شدنت و دیر آمدم به عیادت. خجالت کشیدم. برای عرض پوزش برایت نوشتم <ای قلبشان بشکند که از رنجش آن قلب نازک با خبر شدند و خبر نکردند حقیر را تا از> شرق <خبر برسد در یوم سهشنبه هفدهم آبان المزخرف سنه 1384 شمسی...> یادت هست چقدر زحمت کشیدی برای شرق و روزنامههای دیگری که از 76 با مرارت و مصیبت منتشر میشدند.
نشستیم در ماشین مزروعی. من و تاجرنیا و... نفر چهارم را هر چی زور میزنم یادم نمیآید. پیش خودم میگفتم اگر پیدا کنم کسی را که این خبر کذب که تو فردا سر قرار نمیآیی را پخش کرده است، خودم شخصا به جرم نشر اکاذیب، شناسنامهاش را لغو امتیاز میکنم..... ادامه