-
بدون عنوان
شنبه 1 اسفند 1394 08:36
خنده هایمان غرق رنگ های رقصان جان گرفته بود. دریغا... آنقدر سخت زنده ماندیم که فریب هیاهوی آآرامش بر جانمان نقش آوارگی کشید.
-
خاطره
چهارشنبه 4 آبان 1390 22:27
سردرگم مانده ام میان این خیابان های زخمی و مسیرهایی که هیچکدام مرا به مقصد نمی رسانند. بین این ثانیه ها حرفی کلامی یخ می زند وقتی با عینک باران زده در این کافه ی بی رویا به تلخی آسمان فکر می کنم و روزهایی که قرار است هیچگاه اتفاق نیفتند.
-
دریچه ها
یکشنبه 24 مهر 1390 15:30
اگر بشود در میان دلمردگی های این شهر سرسخت پنجره ای پیدا کرد میتوان به اندازه ی تمام خیابان ها روایت دوستی خواند می شود با تمام عقربه های خواب آلود این خیابان چای نوشید و حواسمان نباشد چقدر تا دردها مانده حتی میتوان خندید و تمام آسمان های بی رمق را جان داد . . فقط اگر در این چاردیواری های وحشی پنجره ای پیدا شود...
-
نقاب ترس
یکشنبه 9 مرداد 1390 23:00
چراغ ها به نوبت خاموش میشوند. هیچکس بیدار نخواهد ماند تا خورشید دودگرفته ی مصلوب شهرمان را لمس کند اینجا چراغ ها به نوبت میمیرند.
-
"دست های سیمانی"
یکشنبه 21 آذر 1389 19:07
تمام نفرت در همهمه ی بیجای زمان اوج میگیرد و سرتاسر دردهای پینه بسته در یک "لعنتی" ساده خلاصه میشود دل آب -که بین رنگ پریدگی مدادرنگی هایمان درجا میزد- شکست
-
حادثه
یکشنبه 25 مهر 1389 19:34
من و سایه ام یخ زدیم درد شدیم درد ماندیم.... خواستیم برخیزیم لبخند بزنیم انحنای لبمان اما یار نشد و عصای ترد معرفت شکست دستان سبزمان را فروختیم و با سرهای بریده بر گِرد مرگ طواف کردیم پی نوشت: " میشد سفر دنیا،آسان تر از این باشد / آدم به هوس خو کرد ، تا خسته ترین باشد"
-
مشتی گلایه
شنبه 20 شهریور 1389 20:39
اینهمه نفرت را کجا پنهان کنم؟ حالا که عشق را در خستگی خاطرات جا گذاشته ایم...
-
تنفر
شنبه 23 مرداد 1389 11:59
آینه ها پیش از آنکه باور شوند در چنگ ناباوری ات جان دادند! بار تاوان این همه شکستگی برای احساس بی پروای تو برای خط به خط ذهن سرکشت و تمام آرزوهایی که قاب کردم تابوتی خواهد بود که تو را بین عقربه ها -که به تو ریشخند می زنند- دفن خواهد کرد. پی نوشت : "آی آدم ها که بر ساحل/نشسته شاد و خندانید/یک نفر در آب دارد می...
-
باران مصلوب
یکشنبه 20 تیر 1389 08:24
آی آسمان مغموم شهر بی پناه من! اینجا شاخه ها تشنه ی سخاوتند. از کتاب هایمان مرگ می بارد و ناله ی ارواح سیاهپوش شهر اندیشه ی سیاه و سفید مرا می گریاند. آی آسمان مغموم شهر بی پناه من! جرعه ای زیبایی بنوش -به پاس دلتنگی ما-
-
پی نوشت شکست
شنبه 29 خرداد 1389 01:37
ذهن سردرگم بیش از این توان همراهی ندارد. روزهای بی منطق و سوخته -که درد را به یادگار می گذارند- قدرت کلام را از من می ربایند/. کاش ستاره ها نسوزند...
-
بن بست(تکراری)
شنبه 18 اردیبهشت 1389 19:18
وقتی از ستاره ها هم بیزاری دیگر چه جایی می ماند برای رویاهای سرمازده که در بی قراری این سرزمین باخته دست و پا می زنند؟
-
ضربه آخر
جمعه 6 فروردین 1389 16:17
باورت نمی شود اگر بدانی ته مانده های من چه لبخند بی پروایی داشتند آن هنگام که گلبرگ های سجاده ام مرا به آسمان خدای دلتنگ تو می دوخت میدانی که مرگ را به دوش می کشم اما باور کن زندگی ام هراسی ندارد -از آسفالت بی رحم- وقتی صدای قهقهه های ذهنم کوچه را فتح می کند/. ء
-
خبر خوش
چهارشنبه 5 اسفند 1388 16:09
Normal 0 false false false EN-US X-NONE AR-SA تمام یکشنبه ها و کوچه های باریک را به سخره گرفته ام که تمام خیابان های شهرم را -با کوله بار لبخند- فتح کرده ام. آسمان در چشمانم می رقصد و من با لالایی ستاره ها خواب خدا را می بینم که به شادی ما دامن می زند. پی نوشت: زنده باد او که از شر تهدید میله ها خلاص شد
-
به سوی تاریخ
چهارشنبه 28 بهمن 1388 16:11
من گوشه ای خواهم نشست و آسمان را برایت رنگ خواهم زد. من چون تو به راهمان ایمان ندارم که تنها به قلب سبز پر کینه ات -که خون بر چهره ی مرگ می پاشد- خیره ام. فریاد نزن.... من جرات زخم تازه ندارم. توان زندگی ام را دفن کردم من فقط به امید تو ایمان دارم پیروز باش/. پی نوشت 1 : یه شب مهتاب / ماه میاد تو خواب منو میبره / ته...
-
امید (۲)
پنجشنبه 17 دی 1388 10:09
زنده باد مرگ که تو را در چشمانم قاب می کند و پیچک های بی قرار رویا را -بی پروا- پرواز می دهد. که گوشه های دنج ذهن را تنها نگذاشت که مبادا در برزخ پر ملال رنگ ها یخ بزند! زنده باد مرگ...
-
هوای سرخ درد
جمعه 20 آذر 1388 09:55
کوچه دیگر رسم سادگی ندارد و این خیابان به عطر خون عادت کرد من نیز تا ابد سوگوار قاصدکان خواهم بود که سرب و زخم بر تنشان می کوفتند! پی نوشت :"ببار ای بارون ..ببار ... "
-
ذهن سرد
یکشنبه 3 آبان 1388 11:44
به یاد می آورم این روزها دیاری را که در آن سنگ های چروکیده -گاهی- به پایم ایستاده می خواندند. و هوای سبز سرد در پریشانی ارواح دلتنگ سکوت می خواند! تو در وجود من عشق می سرودی تا آن عنکبوت ساده لوح بدون لبخند من تنها نماند! اما من تو را به یاد دستان یاغی کودکی می انداختم که نت باران را به صلابه کشید/.
-
قبر زیبا
شنبه 4 مهر 1388 22:33
اگر مدادرنگی های دلخراش تو نبود برگ برگ لحظه ها به قامت خشکیده ی من نمی خندیدند و آسمان درگیر زمین نمی شد که ایستاده بمانم! نقاش ماهری نیستی! این یعنی مرگ تو برای آنها که پروانه شان بودی/.
-
امید
جمعه 27 شهریور 1388 00:24
به آسمان سرسخت قسم شکوه چشمان بی قرارت هوای سبز شهرمان را فتح خواهد کرد/.
-
قطره های تردید
دوشنبه 23 شهریور 1388 21:41
من شعر هایم را با آینه می سرایم. من تو را در آینه ها سرودم! از آشفتگی من نترس; من به آینه ها شک دارم/.
-
جستجو
چهارشنبه 4 شهریور 1388 05:41
من از سرزنش ها بیزارم وقتی که آسمانم را تشییع می کنند. یک جرعه آرامش - لطفاً -
-
بن بست
جمعه 15 خرداد 1388 20:37
وقتی از ستاره ها هم بیزاری دیگر چه جایی می ماند برای رویاهای سرما زده که در بی قراری این سرزمین باخته دست و پا می زند؟!
-
راز
پنجشنبه 24 اردیبهشت 1388 01:59
لبخند تبعیدی می رقصد - بی تو - انگار کسی قاصدک ها را فروخت!
-
آسمان فراری
جمعه 28 فروردین 1388 21:13
Normal 0 false false false EN-US X-NONE AR-SA ابرهای بدقول دیگر نمی بارند.آسمان رنگ می بازد و شاخه ها را به زمین می دوزد. دره های رانده شده در زمین فرو می روند. انگار تمام راههای آسمان را موریانه ها جویده اند. من غرق در اینهمه بیگانگی خشک می شوم و تو بیداری خود را به رخ مجسمه های مبهوت می کشی!
-
سرزمین من
جمعه 23 اسفند 1387 21:16
اینجا شب نیست روز نعره می کشد و لبخند را از کرم خاکی می دزدند اینجا دستور سنگسار آسمان ساعت 5 صبح را ویران می کند به زمین خیره شو که ستاره ها از تو دلگیرترند
-
ناممکن ها
جمعه 18 بهمن 1387 16:59
آسمان را بر زمین می کوبم/. حالا دیگر آسمان به زمین رسیده است که میمیرم...
-
به پاس آینه
دوشنبه 18 آذر 1387 18:10
من از تو بیزارم از آینه به تو خیره ام که بی اختیار دلم می گیرد! من سنگسارت خواهم کرد طردت خواهم کرد از نور تا صف سبز رویاها کابوس تو را جان دهد. من از تو بیزارم و به پاس آینه دلتنگت خواهم شد.
-
به یاد من!
جمعه 24 آبان 1387 17:57
من دلم می گیرد در این ساعت - در این وقت - که سایه ی دیوار دوست بر من فرود آمد و خرد کرد مرا... / و اشک می چکد از باران به پاس من ... /
-
شکستم!
یکشنبه 14 مهر 1387 21:11
درست مثل سایه ی سرد نگاهت که به وسعت سادگی اشکت می سوزاند -مرا – در میان این مردگان ایستاده و خدای دروغینشان -که نه می داند و نه می خواند- در آستانه ی مرگ صادقانه ی چشمانت شکستم... در طنین لحظه های لبخند ندیدمت که شکستم... تو نخواستی که دستان سردمان زیر سادگی قصه ها گرم شود. من شکستم اما این فانوس بی جان را به یادگار...
-
و خدا...
دوشنبه 1 مهر 1387 22:33
امروز یک نفر مرد و خدا پر کشید از این حوالی... امروز چشمی گریست و خدا پشیمان بود از بودنمان... امروز دستهای افتاده قفل شدند و خدا کلید را گم کرد... امروز خواستم بگویم: " و خدایی که در این نزدیکی ست..." دیدم: خدایی در کنارم نیست! گفتم: آسمان نیست... نوشتم: پس خدای من چه شد؟! که خدای امروز با الفبا خالق این...