وقتی از ستاره ها هم بیزاری
دیگر چه جایی می ماند
برای رویاهای سرما زده
که در بی قراری این سرزمین باخته
دست و پا می زند؟!
ابرهای بدقول
دیگر نمی بارند.آسمان رنگ می بازد
و شاخه ها را
به زمین می دوزد.
دره های رانده شده
در زمین فرو می روند.
انگار تمام راههای آسمان را
موریانه ها جویده اند.
من
غرق در اینهمه بیگانگی
خشک می شوم
و تو
بیداری خود را
به رخ مجسمه های مبهوت می کشی!
اینجا شب نیست
روز
نعره می کشد
و لبخند را
از کرم خاکی
می دزدند
اینجا
دستور سنگسار آسمان
ساعت 5 صبح را
ویران می کند
به زمین خیره شو
که ستاره ها
از تو دلگیرترند
من
از تو بیزارم
از آینه به تو خیره ام
که بی اختیار
دلم می گیرد!
من
سنگسارت خواهم کرد
طردت خواهم کرد از نور
تا صف سبز رویاها
کابوس تو را
جان دهد.
من
از تو بیزارم
و به پاس آینه
دلتنگت خواهم شد.
من دلم می گیرد
در این ساعت
- در این وقت -
که سایه ی دیوار دوست
بر من فرود آمد
و خرد کرد مرا...
/ و اشک می چکد از باران
به پاس من ... /
درست مثل سایه ی سرد نگاهت
که به وسعت سادگی اشکت
می سوزاند
-مرا –
در میان این مردگان ایستاده
و خدای دروغینشان
-که نه می داند
و نه می خواند-
در آستانه ی مرگ صادقانه ی چشمانت
شکستم...
در طنین لحظه های لبخند
ندیدمت
که شکستم...
تو نخواستی که دستان سردمان
زیر سادگی قصه ها
گرم شود.
من شکستم
اما
این فانوس بی جان را
به یادگار داشته باش
که تا حوالی این شهر مرده
ستاره ای
دل بیداری ندارد...
پی نوشت 1: به پاس زخم حرف هایت،و دستانت / که نوازش نسیم صبح را، نثار عاشقانه هایم کرد...
پی نوشت 2: ذهن سردرگم و خسته،بیش از این توان ماندن ندارد / روزهای بی منطق و سوخته که درد را به یادگار می گذارد ، قدرت کلمه را از دستانم ربود / کاش ستاره نرود...
امروز
یک نفر مرد
و خدا
پر کشید از این حوالی...
امروز
چشمی گریست
و خدا
پشیمان بود از بودنمان...
امروز
دستهای افتاده
قفل شدند
و خدا
کلید را گم کرد...
امروز خواستم بگویم:
" و خدایی که در این نزدیکی ست..."
دیدم:
خدایی در کنارم نیست!
گفتم:
آسمان نیست...
نوشتم:
پس خدای من چه شد؟!
که خدای امروز
با الفبا
خالق این صفحه ها شد!