این صدا
این دوردست نا آشنا...
قلم می لرزد از آشفتگی ذهن!
ستاره های کبود
خیره به دستان من اند.
چاره ای نیست
برای دل آسمان می نویسم
که به یاد تک تک لحظه های نبودنت
عاجزانه
درد را
گریست...
من
عادت کردم ...
به این زخم های جانکاه
- این مونس بی توقع -
به این شب های سردی که سخاوتمندانه
ظلم می بخشند.
به نگاه های خشم آلودی که هر لحظه
تیربارانم می کنند!
به دیدن مردگان فراری...
به ثبت مرگ زجرآلودم...
به دستانم
- که تنت می لرزد
وقتی ناتوانی اش را می بینی -
آی صورتک های پژمرده
- که مرا چون بزرگان می پندارید -
من دیگر نمی خندم!
این کافی نیست؟!
من
در کنار این آسمان
بیگانه ام...
من
زیر تازیانه های سرد و عاشق بید
رنگ خاکستری را
به دوش می کشم...
من
فردا را
با رنگ درد
باور کردم...
باد
چه کورکورانه پرواز می کرد
بر آسمان خون,
بر دریای مرگ...
باد
چه نادان بود
و چه خسته
که خونابه ی مرگ
در سکوتش
تنها نمی ماند...
یک قصه ی تازه...
هجوم لحظه های متروک...
صدایم دیگر نمیتواند
لبخند را
تفسیر کند!
تلفظ سکوت نگاه ها
دیگر کار حضور من نیست!
چاره ای نیست.
در محضر فراموشی
همگی بی پناهیم.
بی صدا...
بی صدا...
بی صدا...
بازی مدادرنگی ها
با خطوط درهم عشق
رنگین کمان را
از آسمان گرفت.
هم بازی عشق
نمی دانست که همه رنگ ها
بر کاغذ عشق
سیاه می خوانند...
گوشه ی دنج اتاق تاریک
بوی غریب عشق
سرمای صدای تو
طعم تلخ تنهایی
و نشان مرگ
در ته مانده های "من"...
من
اینگونه زیستم...
آفتاب گریست
و حروف زندانی در قفس چشم ها
فریاد برآوردند
که چرا دست زمین
هیچ دری
- رو به خدا -
باز نکرد...
روزی
مرگ را
نقش خواهند زد:
سوداگری بی منطق آب و باران
و زمینی که سیراب تر از دریا
ثانیه شمار خاموشی ست...