این صدا
این دوردست نا آشنا...
قلم می لرزد از آشفتگی ذهن!
ستاره های کبود
خیره به دستان من اند.
چاره ای نیست
برای دل آسمان می نویسم
که به یاد تک تک لحظه های نبودنت
عاجزانه
درد را
گریست...
من
عادت کردم ...
به این زخم های جانکاه
- این مونس بی توقع -
به این شب های سردی که سخاوتمندانه
ظلم می بخشند.
به نگاه های خشم آلودی که هر لحظه
تیربارانم می کنند!
به دیدن مردگان فراری...
به ثبت مرگ زجرآلودم...
به دستانم
- که تنت می لرزد
وقتی ناتوانی اش را می بینی -
آی صورتک های پژمرده
- که مرا چون بزرگان می پندارید -
من دیگر نمی خندم!
این کافی نیست؟!