من
عادت کردم ...
به این زخم های جانکاه
- این مونس بی توقع -
به این شب های سردی که سخاوتمندانه
ظلم می بخشند.
به نگاه های خشم آلودی که هر لحظه
تیربارانم می کنند!
به دیدن مردگان فراری...
به ثبت مرگ زجرآلودم...
به دستانم
- که تنت می لرزد
وقتی ناتوانی اش را می بینی -
آی صورتک های پژمرده
- که مرا چون بزرگان می پندارید -
من دیگر نمی خندم!
این کافی نیست؟!
سلام رعنا خانوم
گرچه تو متنت اثری از امید و زندگی نیست اما قشنگ نوشتی
سلام رعنا جون ما چطوره
خوبی دوست جونم
چرا غمگین نوشتی دخمل جون ؟
حالا
دوباره باشو بیا پیشم
آپ کردم
سلام بزرگوار .
من با غزلی تازه شدم ...منتظر تو .
سلام گلم
زیباست
بی نهایت وبلاگ جالبی داری
به منم سر بزن
موفقیت باشید
دوست عزیز , وبلاگت باز نشد!
من آمده ام سهل و به ناز نگاهی خواهم رفت
به ساز و صدا میکنم هر شب دعا
که ای آسمان من اینجا نخواهم ماند و خواهم رفت
من آن صبح ام که تابان گناه شب میکشم به دوش
نگویم که شاکیم
هزار بار راضی ام و خواهم رفت