سایه آفتاب

برای ایستادن،آسمان کم داریم...

سایه آفتاب

برای ایستادن،آسمان کم داریم...

بدون عنوان

خنده هایمان

غرق رنگ های رقصان

جان گرفته بود.

دریغا...

آنقدر سخت زنده ماندیم

که فریب هیاهوی آآرامش

بر جانمان

نقش آوارگی کشید.

خاطره

سردرگم مانده ام

میان این خیابان های زخمی

و مسیرهایی که

هیچکدام مرا به مقصد نمی رسانند.


بین این ثانیه ها

حرفی

کلامی

       یخ می زند

وقتی با عینک باران زده

در این کافه ی بی رویا

به تلخی آسمان فکر می کنم

و روزهایی که قرار است

هیچگاه اتفاق نیفتند.


دریچه ها

اگر بشود در میان دلمردگی های این شهر سرسخت

پنجره ای پیدا کرد

میتوان به اندازه ی تمام خیابان ها

روایت دوستی خواند


می شود با تمام عقربه های خواب آلود این خیابان

چای نوشید

و حواسمان نباشد

چقدر تا دردها مانده


حتی میتوان خندید

و تمام آسمان های بی رمق را

جان داد

.

.

فقط اگر

در این چاردیواری های وحشی

پنجره ای پیدا شود...

نقاب ترس

چراغ ها

          به نوبت خاموش میشوند.


هیچکس بیدار نخواهد ماند

تا خورشید دودگرفته ی مصلوب شهرمان را

                                                       لمس کند


اینجا

     چراغ ها 

               به نوبت میمیرند.



"دست های سیمانی"

 تمام نفرت

در همهمه ی بیجای زمان 

اوج میگیرد

و سرتاسر دردهای پینه بسته

در یک "لعنتی" ساده 

خلاصه میشود


دل آب

-که بین رنگ پریدگی مدادرنگی هایمان درجا میزد-

شکست


حادثه

من و سایه ام

یخ زدیم

درد شدیم

درد ماندیم....


خواستیم برخیزیم

لبخند بزنیم

انحنای لبمان اما

یار نشد

و عصای ترد معرفت

شکست


دستان سبزمان را

فروختیم

و با سرهای بریده

بر گِرد مرگ

طواف کردیم



پی نوشت: " میشد سفر دنیا،آسان تر از این باشد / آدم به هوس خو کرد ، تا خسته ترین باشد"

مشتی گلایه

اینهمه نفرت را

کجا پنهان کنم؟

حالا که عشق را

در خستگی آیات قرآن

                             جا گذاشته ایم...


تنفر

آینه ها

پیش از آنکه باور شوند

در چنگ ناباوری ات

جان دادند!


بار تاوان این همه شکستگی

برای احساس بی پروای تو

برای خط به خط ذهن سرکشت

و  تمام آرزوهایی که قاب کردم

تابوتی خواهد بود

که تو را

بین عقربه ها

-که به تو ریشخند می زنند-

دفن خواهد کرد.



پی نوشت :‌  "آی آدم ها که بر ساحل/نشسته شاد و خندانید/یک نفر در آب دارد می سپارد جان..."


باران مصلوب

آی آسمان مغموم شهر بی پناه من!

اینجا

شاخه ها تشنه ی سخاوتند.

از کتاب هایمان مرگ می بارد

و ناله ی ارواح سیاهپوش شهر

اندیشه ی سیاه و سفید مرا

                                     می گریاند.


آی آسمان مغموم شهر بی پناه من!

جرعه ای زیبایی بنوش

-به پاس دلتنگی ما-


پی نوشت شکست

ذهن سردرگم

بیش از این

توان همراهی ندارد.


روزهای بی منطق و سوخته

-که درد را به یادگار می گذارند-

قدرت کلام را از من می ربایند/.


کاش ستاره ها نسوزند...